یکصد و بیست و شش!

من کلا یک دختری بودم از لحاظ روحی بسیار شاعرانه،مطالب شاعرانه میگفتم و اینا،دوستانم همیشه بر سر داستانها و شاعرانه هایم دعواشون بود که کدوم زودتر دفتر رو ببره

و از اونجایی که پدرم اصلا اهل این قرتی بازیا نبود و حمایت نمیشدم سمت پیشرفت و حرفه ای تر شدن نرفتم کلا

ازدواج که کردم همسر کلا اهل داستان ماستان و شعر سپید و اینها نبود،عوضش اگر یک بیت مثل حافظ میگفتی اب طلا میکرد میزد تو کوچه

ولی خب من نرم افزار حافظ رویم نصب نبود و از ان طرف دست به قلمم سوخت کلا و من یک وبلاگ(هی بلاگفا کجایی)گیر اوردم و در ان چرت و پرت میگویم و مخ ملت را سرویس میکنم

بلی!اینگونه بود که روح شاعرانه ام پوووسیید!

قصه ما به سر رسیددد کلاغه به خونش نرسیییید


+این آمار و آی پی اینها قضیه اش چیست؟من که حالی ام نمیشود کلا :/

یکصد و بیست و پنج غم انگیز :(

همیشه از دیدن دستای کوچولویی که با باند کشی کرم رنگ بسته میشدند و انگشتان کوچیکشون لاشون گم میشد دلم میشکست...اما حالا :(

تُردَک خودم وسط بازیهامون نمیدونم دستش به کجا گرفت که حسابی درد میکنه....و حالا بین یه باندکشی کرم رنگ احاطه شده و انگشتای کوچیکش معلوم نیست...و حالا دلم هم ترکیده و خیلی سعی کردم اشک نریزم و مقاوم باشم...

تُردَک صبور من...

یکصد و بیست و چهار

من همینجا اعتراف میکنم حتی اگر خواستم بروم شاغل شوم همانا شغلی برگزینم که تنها در روزهای گرم سال کار کنم

مگه خلم تو این هوا و صبح سرد پتوی گرم خودم رو بدارم کنار برم بیرون والا :|

وووویی چه سرد شده

+باز سرد شد باز مکافات لباس بپوش دربیار تُردَک شروع شد 

یکصد و بیست و سه

تقریبا از شنبه بود که تصمیم جدی در جریان روند زندگیمون گرفتم

از اونجاییکه خانم خونه هرکاری بکنه بقیه اعضا همون کارو پیش میگیرن خانواده به ما پیوستن

(حالا انگار چند نفریم !)

خلاصه تصمیم شورای تشخیص مصلحت خانواده بر ان شد که شب ها زود بخوابیم و صبح ها حتما حتما صبحانه بخوریم و مستر بره سرکار و من هم کنار تردک چرتکی بزنم و صبح زود بیدار شویم

طبعا تغییر عادات یک کودک کار سختی شت و من الان قد یک پرستاری که شیفت لانگ،ببخشید فارسی را پاس بداریم

بله ،قد پرستاری که شیفت طولانی!شب صبح داده خسته و لهیده ام

تُردک شب ها زود میخوابد،ماهم کنارش میخوابیم،اما از آنجاییکه عادت ندارد به زود خوابیدن ساعت دوازده یک بیدار میشود :/

من خیلی گوناهی ام :(

یکی دوساعت در سروکله ی من میزند و ابدا کاری با پدرش ندارد و نهایتا خودش از بیکاری چشمانش سنگین شده میخوابد

خواب عصر و صبح و این داستان هایش بماند

پلیور مستر هم مانده و به خودم قول دادم زود تمامش کنم

و من خیلی خسته ام...

اما خوب است...خوشحالم...مستر خوابالوی بنده حسابی استقبال کرده و با اینکه تا دقیقه ی اخر میخوابید و اکثرا دیرش میشد الان یک ساعت زودتر بیدار میشود

باهم صبحانه میخوریم،چون تردک نیست بیشتر و راحت تر باهم صحبت میکنیم و میخندیم

بدرقه اش میکنم و حتی وقتی برمیگردد سرحال تر است :)

راضی ام از خودم... بیگ لایک! 

یکصد و بیست و دو

یواش یواش و خیلی اهسته و پیوسته دارم کور میشوم به لطف و مدد خودم البته :|

چشم هایم تقریبا نمیبیند :( تقصیر خودم است،تنبلی کردم عینکم را نگذاشتم،وقتی تصمیم گرفتم بگذارم شکست:/

حالا دیگر باید بگذارم حتما،قول قول!

دوباره هوا سرد شد و وقت کامواهای رنگی رنگی رسید،کلا هم تو کار شال و کلاه هستم

ببینم میتوانم یک کلاه جینگیل پینگیل برای تُردَک ببافم یا نه

کاموای مشکی را که اصلا نمیبینم ،راحت !

:|

+ خب من اصلا باورم نمیشود قرار است برویم...واقعا قرار است برویم :)))

+چهارتا بچه گربه می آیند رو سقف مطبخمان منزل میگزینند...چرا نمیدانم!