یکصد و بیست و دو

یواش یواش و خیلی اهسته و پیوسته دارم کور میشوم به لطف و مدد خودم البته :|

چشم هایم تقریبا نمیبیند :( تقصیر خودم است،تنبلی کردم عینکم را نگذاشتم،وقتی تصمیم گرفتم بگذارم شکست:/

حالا دیگر باید بگذارم حتما،قول قول!

دوباره هوا سرد شد و وقت کامواهای رنگی رنگی رسید،کلا هم تو کار شال و کلاه هستم

ببینم میتوانم یک کلاه جینگیل پینگیل برای تُردَک ببافم یا نه

کاموای مشکی را که اصلا نمیبینم ،راحت !

:|

+ خب من اصلا باورم نمیشود قرار است برویم...واقعا قرار است برویم :)))

+چهارتا بچه گربه می آیند رو سقف مطبخمان منزل میگزینند...چرا نمیدانم!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.