یواش یواش و خیلی اهسته و پیوسته دارم کور میشوم به لطف و مدد خودم البته :|
چشم هایم تقریبا نمیبیند :( تقصیر خودم است،تنبلی کردم عینکم را نگذاشتم،وقتی تصمیم گرفتم بگذارم شکست:/
حالا دیگر باید بگذارم حتما،قول قول!
دوباره هوا سرد شد و وقت کامواهای رنگی رنگی رسید،کلا هم تو کار شال و کلاه هستم
ببینم میتوانم یک کلاه جینگیل پینگیل برای تُردَک ببافم یا نه
کاموای مشکی را که اصلا نمیبینم ،راحت !
:|
+ خب من اصلا باورم نمیشود قرار است برویم...واقعا قرار است برویم :)))
+چهارتا بچه گربه می آیند رو سقف مطبخمان منزل میگزینند...چرا نمیدانم!