چرا از حسادت نمردم

اصولا در این مواقع ادم منطقی ای نیستم...ولش کن عیب ندارد که اصلا و ابدا

با این اوصاف چرا امروز از حسودی نمردم؟از عصبانیت؟از حال بهم زنی؟

کجا،چی کمرنگ شده است؟


یک نفر همه وبلاگم را رصد کرده،آشنا نباشی خدای نکرده؟

تو که خود درمان میشد باشی،چرا دردی پس

امروز یا به عبارتی همان دیروز پدر تماس گرفت...که اگر پولی چیزی خواستی احتیاج داشتی حتما بگو و تعارف نکن

احتمالا انتظار هم داشت که همانجا برگردم بگویم چقدر میخواهم،اصرار داشت تائید را حتما از من بشنود،من هم با سوالهای الکی فیلم آمدم که عه چقدر خوب و اینها

ولی من مار گزیده ای هستم که از ریسمان سیاه و سفید میترسم

این حرفش حتی دلگرمم هم نکرد....


من از کم خوابی میمیرم اخر

شکرخدا برای همه اینها،همه شان

پدرم کلا به دستگیری ماها در دوران بدبختیمان اعتقادی ندارد،فقط وقتی خوشیم دورش باشیم بس است


هیچوقت فکر نمیکردم ساندویچ مرغ آبپز انقدر برایم جذاب و هیجان انگیز باشد


امروز با مادر گرفته ام که صحبت میکردم یک جایی آن وسط ها گفت خدا شوهرتان را نگه دارد که شما را به آرزوهایتان میرسانند...


تُردَک چیز خاصی نمیگوید،اما لحن گفتار ما را گاهی تکرار میکند،انگاری میخواهد یهویی به حرف بیاید


سه نفر از ذهن من هیچگاه بیرون نمیروند،به یکیشان عذرخواهی و حلالیت بدهکارم،به دوتای دیگرشان یک سیلی!


دوستم سرکارم گذاشت،حالش را گرفتم مُرد! یاه یاه یاه


گرچه خیلی لوس است،اما دلم برای تنهاییش میسوزد،هعی داد بیداد


آخر من از کم خوابی میمیرم!

تُردَک امروز گفت مامانی :)

طبق معمول تُردَک و بابایش خوابند و من بیدار

بابایش یکبار در خواب خندید،مدل خنده اش برای وقتی بود که تُردَک را بغل میکند،احتمالا در خواب با هم بودند

تُردَک هم بیقراری میکند،پایش را میکوبد و هی سرش را اینور و آنور میکند

یکبار هم بلند شد نشست،دید زد و خیالش راحت شد همانجایی ست که خوابیده ،شپلق خودش را چسباند به من و دوباره خوابید،از پشت بغلم کرده بود :)

گفتم امروز گفت مامانی؟ مامان بمیردش جان دلم :)

گشنم شد :/

من هم چپ دستم ها

اگر فکرهای مختلف دارید،اندیشه های گوناگون،احساسات مختلف،غرهای شگفت آور،نظریه های بی اهمیت یا خارق العاده ،علاقمندی های خنده دار یا معمولی،احساسات خنده دار،حرف هایی که گاهی بهش فکر میکنید و عوام پسند نیست و غیره و ذلک

حتما حتما حتما حتما حتما با کسی ازدواج کنید که بتوانید تمامی اینها ،تمامی احمقانه هایتان را با او در میان بگذارید،بدون اینکه قضاوتتان کند،بدون اینکه بخندد یا نظری درموردشان بدهد،فقط گوش کند...فقط و فقط گوش کند!

وگرنه خودتان میمانید و حوض قشنگتان