امروز یا به عبارتی همان دیروز پدر تماس گرفت...که اگر پولی چیزی خواستی احتیاج داشتی حتما بگو و تعارف نکن
احتمالا انتظار هم داشت که همانجا برگردم بگویم چقدر میخواهم،اصرار داشت تائید را حتما از من بشنود،من هم با سوالهای الکی فیلم آمدم که عه چقدر خوب و اینها
ولی من مار گزیده ای هستم که از ریسمان سیاه و سفید میترسم
این حرفش حتی دلگرمم هم نکرد....
من از کم خوابی میمیرم اخر