نمیخوام تو ذوقش بخوره،اوق

اونقدر برای جنگیدن بی ارزشی که حوصله ی منم سر بردی :/

فراموش نمیشن هیچوقت این روزا

دلم خیلی تنگ شده

ولی من له میکنم دلی که تنگ بشه برای این خانواده

برای این پدر...

این پدر...

نه اینکه بمیرد ها...نه..فقط نباشد

خوبم اما...یک جاهایی از دلم خالیست...مثل محبت پدرانه

مثل...بوسه هایش

مثل آغوشش...مثل دستانش که دورم حلقه بزنند...مثل تکیه گاه بودنش

کاش یکی بیاید بگوید پدرش مثل من دلش نمیخواهد بچه هایش همه جا همراهش باشند

بگوید پدر او هم مسافرت را تنها تنها میپسندد..بگوید پدر اوهم تا خوب باشی خوب است.

بگوید پدر او هم خانه را دیکتاتور خانه کرده است...غذا باب میل او

چیدمان میل او...خرید میل او...گرما و سرما میل او...رفت و آمد میل او...نفس کشیدن میل او...زندگی کردن!میل او

نه چیزی نگوید....هیچکس هیچ چیز نگوید...هیچ کس اینگونه نباشد...هیچکس نباشد که دلتنگ پدر نشود

بابا؟پیغمبر امثال تو را لعن و نفرین کرده است

آن دنیا چگونه میخواهی جواب ما و مادرمان را بدهی...بابا!


ای کفتر خااک به سر وای وای

عکس العمل من در برابر خبر بارداری خواهرم در ظاهر یک لبخند گشاد و چشم های وغ زده که تنها خودم میدانم از بیچارگی بود،بود. اما در باطن دو دست را در هوا برده و بر فرق سر کوفته به افق خیره شده و با گفتن بدّبخّت شدیم سکانس را به پایان رساندم :/

نخطه!

هق هق هققق

منه لعنتی

هنوز که هنوزه از بحث کردن میترسم

قضاوت دیگران برام مهمه

درموردم چی بگن،چطور فکر کنن،پشت سرم چی میگن نگاشون نسبت بهم چطوره

و از این بابت اصلا از خودم راضی نیستم

گاهی هم فکر میکنم اگه جایی خوبم،نه اینکه خوبم دارم فیلم بازی میکنم

کاشکی یکی بهم بگه که اینطورنیست....خیلی دارم اذیت میشم