چه سفرنامه زشتی شد :/

آمده ایم تهران برای گردشگری

تهران خیییییلی آمدیم ولی فرصت دور زدن نبوده است هیچ وقت

کلی موجودات عجق وجق دیدیم،اوووخ اوخ اوخ اوخ عجق وجق هااااا

مسلمان نشنود کافر نبیند،دخترها رییییلکسِیشِن،پسرها با شلوارهای پاره و تیشرت های گشااااااااد و سیگار بدست برای ژستش همینطور ریخته بودند

پدرها و مادرها؟پووووففف

پل طبیعت رفتیم با گونه ای از موجودات مواجه شدیم به نام خویش اندازیان که نام بین المللی ان سلفی بگیران میباشد

رفتیم موزه که من عااااشق دوره ی صفویه به بعدش هستم...مردم هم که در هخامنشیان گیر کردند با ان اداهاشان :|

توریست هم دیدیم،تُردَک را خیلی دوست داشتند،وقتی با آن کفش های کوچکش اینور و آنور میرفت و سروصدا میکرد و خیلی خانمانه به هیچ چیز دست نمیزد و هی به همه لبخند میزد،میشود این صورتی ناز را دوست نداشت؟اوفففف من بمیرمش :)

به ما هم خیلی لبخند میزدند،خیلی ساده و زیبا بودند و حتی از ایرانی ها پوشیده تر،من در یک فرهنگ و انها در فرهنگی دیگر کنار هم

اوففففف چقدر بافرهنگ بازی شد قلبم گرفت...

به ناصر جان و احمد و فتحعلی اینام سر زدیم،خییییییییییلی قشنگ بود انگاری همان لحظه انجا بودند همه شان

یک سرهم برویم میلاد جون

همین دیگه برید خانه هاتان داستان تمام شد :/



به کجا میریم؟قهقهراااااا؟

اینها را آقای خانه می گوید:

وقتی از مطب دکتر طب سوزنی بیرون می آییم

-ببین چقدر درآمد داره...خانم هم هست...چرا نمیری بخونی بعد بری چین یاد بگیری؟

من :  :|

وقتی بیلبورد تبلیغاتی یک روانشناس را میبیند:

-میگما برو روانشناسی بخون خودم برات مطب میزنم،ماهی چند تومن درامد داری،به چه درد میخوری پس؟

من :   :/

-نظرت راجع به طب سنتی چیه؟نمیدونم اینجاهام تخصصیشو دارن یا نه؟الان کمه اگه مطب بزنیا میترکونه،چرا حرفای منو جدی نمیگیری؟

من :  :/

حالا من : شرایط استخدام این شرکت بمن میخوره،برم؟

- شما باید بشینی تو خونه خانمی کنی،چشمم کور خودم خرج خونه رو میدم

دوباره من :||||

اصولاً،عرفاً،حکماً....!

از هرچه بدت آید...سرت آید!

سپیدار اعظم


دیدید هرچه بدت بیاید سرت می آید؟بچه هایی را میدیدم که برای خانه ی مادربزرگشان لجبازی میکنند و میخواهند بمانند آنقدر روی مخم بود که یکی از تصمیم های بزرگم این بود که آنقدر در خانه خودمان به دخترم خوش بگذرد که هوس خانه این و آن را نکند

زارت سرم آمد...تُردک هنوز هیچی نشده گریه میکند که بماند...بخاطر او همه لوازم خطرناک خانه مان را جمع کردم و خانه مان هیچ چیز ندارد ....آزاد آزاد است و هرکار دلش بخواهد میکند...اما خانه دیگری را بیشتر دوست دارد چون بند و بساط و زلم زیمبوی بیشتری در خانه ی بقیه است و او مشغولش میشود

البته هنوز کسی متوجه این موضوع نشده،چون قاعدتا من این مسئله را لو نمیدهم که در جواب بشنوم:آخیییی دلش ما رو میخاد :/

هی تو این شانس هعی...