شکرخدا برای همه اینها،همه شان

پدرم کلا به دستگیری ماها در دوران بدبختیمان اعتقادی ندارد،فقط وقتی خوشیم دورش باشیم بس است


هیچوقت فکر نمیکردم ساندویچ مرغ آبپز انقدر برایم جذاب و هیجان انگیز باشد


امروز با مادر گرفته ام که صحبت میکردم یک جایی آن وسط ها گفت خدا شوهرتان را نگه دارد که شما را به آرزوهایتان میرسانند...


تُردَک چیز خاصی نمیگوید،اما لحن گفتار ما را گاهی تکرار میکند،انگاری میخواهد یهویی به حرف بیاید


سه نفر از ذهن من هیچگاه بیرون نمیروند،به یکیشان عذرخواهی و حلالیت بدهکارم،به دوتای دیگرشان یک سیلی!


دوستم سرکارم گذاشت،حالش را گرفتم مُرد! یاه یاه یاه


گرچه خیلی لوس است،اما دلم برای تنهاییش میسوزد،هعی داد بیداد


آخر من از کم خوابی میمیرم!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.