چه شد که اینطور شد

دقیق یادم نیست ولی فکر کنم این پنجمین وبلاگ من است

استقامتم تو حلقم!

بله،این پنجمی یا چهارمین وبلاگ من است و من باهر کدام از آنها یک دنیای جدید داشتم و یک دنیا دوستان جدید که به جز بعضی از آنها از هیچ کدامشان خبر ندارم!

آن اوایل یعنی پنج سال پیش که هیچی!

این اواخر کمی صمیمی تر میشدم با بقیه،ولی اتفاقاتی که برایم افتاد کلا وبلاگ نویسی و همه دوستانش را بوسیدم و گذاشتم کنار،نه حوصله اش را داشتم نه وقتش را

از یکسال و اندی پیش تا همین هفته ی پیش به کل بخاطر آمدن یک تُردَک همه چیز را فراموش کرده بودم،تا اینکه یک دلیلی باعث شد من دوباره رو بیاورم به وبلاگ نویسی،،،

نوشتن را خیلی دوست میدارم،نویسنده اصلا نیستم ولی نوشتن را دوست میدارم و بیشتر وقتی غصه دارم یا احساس بامزگی میکنم می نویسم،اما وقتی همه عادی و سرجایش است نوشتنم اصلا نمی آید!

حالا چرا آمدم دوباره این طرفا؟وقتی روی کاغذ می نویسم همه حواسم میرود پی دست خطم و مرتب نوشتنم و تمرکزم برای نوشتن از بین میرود و کلا چرت و پرت میشود می رود،اینجا آمدم چون نه از کاغذ حرام کردن خبری ست نه از دست خط و مرتب نویسی و همه ی حروف یک اندازه اند و کل صفحه جلوه گاه یکدست و مرتبی دارد

فکرش را که می کنم می بینم من فوبیای نامرتبی دارم کلا!روانم بهم میریزد!

هفته ی پیش که دوباره یاد وبلاگ افتادم دیدم هیچکس را یادم نمی آید!هیچکس هیچکس...

نشستم در قلعه ی تنهایی خودم و رفتم در بایگانی ذهنم و تک به تک را بیاد آوردم

غزل که ازدواج کرد و رفت،بعدش فلانی که اصفهانی بود و بسیار مهربان و کیک میپخت و آشپزی هم میکرد و چقدر دوست میداشتم یکی از اینها در خانه مان داشتیم!

آن یکی که درگیر نامزدی و عروسی بود و وقتی عروسی کرد او هم رفت نمیدانم کوچ کشید یا کلا رفت

آن یکی که شش سال مداوم است در یک جا و یک آدرس مینویسد و مرا شگفت زده کرد،چرا؟چون من پنج سال است مینویسم و ده بار آدرس جابه جا کردم و او در این منظور اسطوره من است!خیلی تودار و مهربان است و هنوز هم هست،در همان آدرس و در همان بلاگفایی که دیگر کسی بهش اعتماد ندارد!

این یکی که خاموش میخواندمش و به علت مشغله هنوز هم کم می آید

فلانی که عروسی اش بمب ساعتی اش بود

فلانی که اخرین باری که بهش سر زده بودم به سرگذشت من دچار شده بود و چقدر احساس همدردی کردم باهایش!

آن یکی که هنوز هم مینویسد و خیلی خیلی خیلی احساساتی ست و مرا یاد دخترهای رویایی رمان ها می اندازد و آخرش میترسم از این احساسات زیادش ترک ترک شود

دانه دانه شان را بیاد آوردم و یک سری شان را پیدا کردم و خواندمشان...خوب بودند و این برایم کافی ست

ولی دیگر مطمئن شدم که بایگانی کردن را خوب بلدم...مثل تمام خاطرات کودکی ام که وقتی نگاهی بهش می اندازم یک تخته ی پاک شده میبینم که هیچ چیز رویش نیست،اما تنها با رفتن به قلعه ذهنم و کمی خاک روبی...همه شان سر میکشند و میتوانند مرا در دام اندوه بیاندازند و موجبات گریه و اشک و ناله و حسرتم را فراهم کنند...مثل همین دوستان وبلاگی که اگر مرا ببینند مطمئنم به بی وفایی متهمم می کنند و خبر ندارند حالا که بازیابی شدند با هر لبخندشان لبخند زدم و خدارو شکر گفتم و با هر غمشان غمگین شدم و غصه خوردم و کاش می توانستم کاری بکنم

همیشه دوست داشتم اختیار بازآوری خاطراتم و ذهنم دست خودم باشد...حالا که به اینجا رسیدم خیلی خوشحالم!

غرض!

حالا که دوباره آمدم،گرچه مکانم جدید است،ولی با همان اسم و رسم آمدم و به این خیال هم می پردازم که یکی از همین ها اتفاقی پیدایم کند و گله مند شود از من و من سکوت کنم و بیوفا بمانم

یاه یاه یاه

من دلم بلاگفای خودمو میخواد با همه مسخره بازیاش

امان امان هعی

شاید سوال پیش بیاد که این چه ادرسیه که من دارم چطوری خونده میشه و چقدر رمزیه!

ولی باید بگم هیچ چیز خاصی نیست و من اونقدر از جمله "این ادرس ثبت شده"کلافه شدم که اخرش یه چیز نوشتم که وبلاگ فقط ساخته شه!

ولی شما همون فکر کنید چقدر پر رمز و رازم!اخه من ادم خیلی مرموزی ام!