هعییی :(

21 شهریور 95،روز خیلی بدی برای من و تُردَک بود،درحالیکه می توانست روز خوبی باشد و مقصر اصلی این ماجرا دندان های لوس و ننر تُردَک اند که یک هفته ست من و این بچه را اسیر و عبیر خودشان کردند :(

ماجرا از بدقلقی تُردَک و سرریز شدن کاسه صبر من شروع شد

لجباز شده است و امروز را به تنهایی ده بار گریه دردآور کرد

یکبار هم دعوایش کردم که لب هایش را پیچاندو با چشمان مظلومش به من خیره شد که من همانجا مردم...

در راه هعی اینور و آن ور کرد و سیم های فاز و نولِ منِ تشنه و گشنه اتصالی کرد و اولین جرقه زده شد

سر هرچیز کوچک بین جماعت گریه زاری راه انداخت (کاری که هیچوقت نمیکرد)و ملت نگاهمان میکردند و اتصالی مغز من بیشتر و بیشتر شد

سه بار پفیلاها را ریخت روی زمین و ایضا در بطری آب و آخرش بطری آب را برگرداند و همه جا را خیس کرد...

کفش خودش را نمیپوشید و با کفش دوستم تا زانو رفت داخل آب گندیده در چاله و گند زد به خودش و کفش مردم

همه اینها را هم با با موسیقی متنی که به صورت مداوم و غرررررر انجام میداد که صدایش کلا در گوشم است

آخرش هم با تِز و نصایح مستر خان گند زده شد به روانم و دلم میخواست پدر و بچه رو تا میخورند بزنم

حالا ناراحتم...از برخوردم...حس میکنم باید ساده تر میگرفتم،میتواستم با شوخی و خنده از سر بگذرانمشان

ناراحتم از خراشی که ممکن است روح تردک خورده باشد و مامان بدی در ذهنش نقش بخورم

البته من هیچ ظلمی،نکردم...فقط عصبی بودم و محبت نکردم...عذر بدتر از گناه شد انگار

+دلم میخواهد یکی به من دلگرمی بدهد...که مادر خوبی هستم...که تلاشم سرانجام دارد...که خستگی هایم دیده میشوند و همین بس است...

دلم کمی استراحت و یک شانه ساکت میخواهد :(


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.