وقتی جایی برای ارامش نباشد

دیدید به یک چیز که فکر میکنید همان حسی که را میگیرید که وقتی باها مواجه می شوید؟

مثلا من به مادرم که فکر میکنم فقط چشمان مظلومش در نظرم می اید و کلی غصه ام میشود و گاهی در ادامه به این فکر میکنم که حال پدرم را یک روز میگیرم

به خواهر دومم که فکر میکنم یاد حال نداری همیشگی اش میفتم و دو نقطه خط میشوم

به آن کسی که یک عذرخواهی بدهکارم فکر میکنم یاد چشمانش که انگار همیشه خیس بود میفتم

به آن کسی که یک سیلی بهش بدهکارم فکر میکنم خاطرات کودکی یادم میفتد و غصه میخورم که چرا گند زد به همه چیز

خیلی اوقات یک بوهایی میخورد به دماغم و یک صداهایی می شنوم 

اما دلم می خواست یک منبع ارامش داشتم ،که حتی وقتی بهش فکر میکنم باعث ارامشم شود...خوبم کند....لبخند به لبم بیاورد...نشد...نبود...نیست....هیچ کجا نیست...

حس بد که احاطه ام کرد،گفتم دستانش را باز میکنم و در اغوشش ارام میشوم...اما یک اتم هم حس خوب با این فکر سراغم نیامد...بیشتر غصه خوردم که چرا ندارمش...

خسته ام....صبح بیدار نشوم...خب؟

*یه حس بد

بچه بزرگ کردن خیلی سخته و خوابوندش سخت تر!


اب موز هم میشه گرفت؟چجوری میگیرن؟


*از این حس بدای رو مخ....


میشه  صبح بیدار نشم؟خیلی خسته ام...خیلی زیاد... :(

باز بگویم ورزشکارم یا بس است؟*

اینکه الان من در فکر اینم که تُردَک پوشک ندارد خنده دار است؟گریه دار است؟خنثی است؟چی است؟


بستنی درست کردم ،رفتم بخورم دیدم اماده نشد،از لجش رفتم بستنی مانده در فریزر را بخورم خوب کردم :دی


خانه مان چه شیک شده،به به...اَه اَه :/


شیر کنجد کجایی،دقیقا کجایی


فقط شش کیلوووو...گریهههه 


*این مدلی ادبی،نوشتنم خیلی رو مخم است،نمی دانم چرا این همه اصرار به این مدل نوشتن دارم :/


گشنمه :|

گل های رنگی با پس زمینه ی آبی :)

نیست امشب نوشیدنی خومشزه خوردددم،دلم نمی آید بستنی مانده در فریزر را بخورم،ولی یادم هم نمیرود،باری...چه کنم؟


مردم انقدر ورزش کردم


به من می گوید کوچولو،حق میدهم خب با آن سنش جای مادر من است،انتظار ندارم که مادربزرگ صدایم کند که!براستی چرا در هر مسئله ای فکر می کنند هرچه خودشان فکر می کنند درست است،درست است؟انگار من کاری دارم که برای بچه اش جای ننه بزرگ است ،والا !


حال غذاخوردن نیست،یک شیر کنجد با مثلا بستنی در فریزر میزنیم بر بدن کافی ست(آیکون خباثت و به آن راه زدن)


امروز روز خوب و خوشی بود،خدا را شکر


فردا نهار بروم خانه مادر؟نروم؟چه کنم؟(آیکون تفکر در حال مشورت خواستن)


دیدین چیشد؟نه تنها سیل را با چشم خودمان دیدیم،بلکه سیل زده هم شدیم،از اینکه نمیتوانم کاری بکنم ناراحتم،زیاد...


من مرده،شما زنده،اگر پس فردا خودم یادم بود کنایه ام از تیتر چه بود؟

زبون دراز میشوم آنوقت؟

اگر در جوابش بگویم نمیخواستم مثل تو مادربزرگ بچه ام باشم و حالش را بگیرم خیلی زشت و بد میشود؟

تو روح هرکس که این ذهنیت گند را ریخت به جان مردم!