یهو یادش افتادم...

یک دختری بود یک مدت افسرده بود

بعدها دیدمش....آآخ آخ آخ مسلمان نشنود کافر نبیند

یک چیزهایی تعریف میکرد...من که ساده باور میکردم...ولی بعضی ها میگفتند دروغ میگوید...که بعدها خودشان تکذیب کردند و گفتند خیر،راست میگوید خیر ندیده...

آقا این دوست پسر داشت رنگارنگ،دوره ما که اینقدر بی رگ نبودند،دوست پسرها هم غیرتی میشدند...آقا آخرها دوست پسرهایش رفیق از آب درمی آمدند و او این وسط ضایع میشد که خوشبختانه ککش هم نمیگزید

آخرش بگو چه شد

شوهر کرد پولدار،مادرشوهرش را مامان جون :/ صدا میکرد،از همه مهمتر،شوهره از دوست پسرای رنگارنگش خبر داشت و گفت فدای سرت..واه

حالا این را بگو،خانواده کلا مذهبی،این هم رفت چادری شد

شانسه آقا شاااانس

هعی

بدتر حتی...

سخت تر از تنفر بی حسی ست...


دوری از خانه پدری اتفاق خوبیست که دوباره افتاد...این بار سعی میکنم جلوی افتادنش را نگیرم و وقتی افتاد نگاهش نکنم

وقتی دوری آنقدر عزیزی که حد ندارد..هه..


ناشکری نیست ها،اصلا...ابدا...هزااار هزار بار شکرش

فقط کمی خسته ام....چند ساعتی استراحت....برنامه های شخصی...از همه مهمتر فکر آزاد...فکر آزاد!

یعنی می شود...:(

سپیدار هستم یک صبور،سلاااام صبور :|

بنده در این شب ها به غایت به این مسئله پی بردم که تُردَک فرستاده ای از جانب خداست که آمده،چنان بلائی،چناااااان بلائی به سر بنده بیاورد که کفاره گناهانم باشد...

و این پروژه عظیم،1درصدش در طول روز و 99 درصد دیگرش وقت خواب انجام میگیرد

و از آنجا که بنده یک مادر نیز هستم...بهشت را خیلی زیبا در زیر پاهایم حس میکنم...و اگر مستر را در حوالی خودم ببینم....چنان بلائی...چنان بلاااااائی به سرش می آورم که...هیچی

فقط جیغ میزنم :||

کاش حواست به من باشه....

از وقتی تُردَک دار شدم همه چیز خیلی سخت تر شده...

وگرنه الان با این حال بدی که سراغم اومده و باعث شده هی فرت و فرت پست بذارم و غر بزنم بلکه سبک شم،دلم میخواست کل فردا رو گشنگی بکشم،همش یه گوشه ولو باشم،محل مگسم به مستر ندم،هی تو خودم باشم و برم خیابون گردی و هرکار دلم خواست بکنم

اما حالا حتما باید یه چیز بخورم چون باید انرژی داشته باشم برای فردا،حتما بخوابم چون ساعت خوابم باید با تردک تنظیم بشه،حتما باید سرحال باشم،چون تردک اذیت میشه،هیچ غلطی هم نمیتونم بکنم،حتی نمیتونم  کار اشپزی بکنم چون تردک همش زیر دست و پائه و بدتر کله ام خراب میشه

اصلا اخرین باری که کتاب خوندم،دست به قلم شدم کی بود...نمیدونم :(

چرا نمیتونم مثل ادم براش دردودل کنم؟چرا پیشش اروم نمیشم؟

واقعا دوست دارم بخوابم و حالا حالاها بیدار نشم:(

تردک داشتن سخت است...

از وقتی تُردَک دار شدم همه چیز خیلی سخت تر شده...

وگرنه الان با این حال بدی که سراغم اومده و باعث شده هی فرت و فرت پست بذارم و غر بزنم بلکه سبک شم،دلم میخواست کل فردا رو گشنگی بکشم،همش یه گوشه ولو باشم،محل مگسم به مستر ندم،هی تو خودم باشم و برم خیابون گردی و هرکار دلم خواست بکنم

اما حالا حتما باید یه چیز بخورم چون باید انرژی داشته باشم برای فردا،حتما بخوابم چون ساعت خوابم باید با تردک تنظیم بشه،حتما باید سرحال باشم،چون تردک اذیت میشه،هیچ غلطی هم نمیتونم بکنم،حتی نمیتونم  کار اشپزی بکنم چون تردک همش زیر دست و پائه و بدتر کله ام خراب میشه

اصلا اخرین باری که کتاب خوندم،دست به قلم شدم کی بود...نمیدونم :(

چرا نمیتونم مثل ادم براش دردودل کنم؟چرا پیشش اروم نمیشم؟

واقعا دوست دارم بخوابم و حالا حالاها بیدار نشم:(