-
حاضرم مازراتی ام را هم بدهم...!
سهشنبه 11 خرداد 1395 12:24
دارم برای خواب پرپر میشوم پلکهایم دو وزنه ی سنگین اند که کنترلشان سنگین تراست و نه خوردن کیک و آب،نه تلویزیون نگاه کردن نه بازی با تُردَک و نه صحبت با مادر،حتی نشستن پشت موبایل و وبلاگ نویسی،هیچ کدامشان خواب را از چشمانم ندزدید تُردَک سرحال و بازیگوش اینجا نشسته است و هیچ تمایلی به چرت زدن من ندارد،کمین کرده من دراز...
-
استقلال برد انگاری
یکشنبه 9 خرداد 1395 23:56
یک طرفدار استقلالی نمیدانم کجای کوچه نشسته است و چگونه بازی را نگاه می کند که صدای تشویق و دست زدنش تا پشت پنجره های دوجداره این اتاق می آید ولی در سکوت کامل!نه دادی نه هایی نه هویی جالب است،هیجانش تنها با دست زدن خالی میشود! +کشف کردم،در ماشین داشت به رادیو گوش میداد :/
-
این داستان:تلگرامیان
یکشنبه 9 خرداد 1395 02:34
ملت یکجوری عکس پروفایل عوض مینمایند در نقوش و ژست و مراسمات و افعال و کارهای مختلف که معلوم نیست پروفایل است یا شرح ماوقع روزانه و آلبوم خاطرات! طوری که آدم کاملا در جریان زندگی شان قرار میگیرد والا با این عکس هاشان!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 خرداد 1395 18:50
حالم خیلی بده،حس خیلی بدی دارم،پر انرژی منفی ام،دهانم خشک شده و رگای مغزم نبض میزنن....خیلی بدم...خیلی
-
چرا کودکان در برابر خواب انقدر مقاومت میکنند؟
سهشنبه 28 اردیبهشت 1395 08:12
آقای خانه که تشریف برد محل کار من نیت کردم که بخوابم تا خدای نکرده از تُردَک عقب نمانم،نگو ای دل غافل تُردَک چشمان شهلایش را نیمه باز کرده و بِرُّبِر مرا می نگرد،در نقش شریفم فرو رفتم و خودم را به خواب زدم،تُردَک هم نگاهی دیگر به من کرد و دید مامان خواب است،در حالت سکون که خیلی از او بعید است و با چشمان نیمه باز و...
-
رنگی رنگی هایم در قفسه تنها مانده اند
یکشنبه 26 اردیبهشت 1395 03:10
آخرین نقاشی ای که کشیدم را یادم نیست کِی بود؟ چقدر دور ماندم... اما آخرین کار هنری ام را یادم هست (وا عجبا)!! آن هم پروانه های سیاه و صورتی گیلی گیلی ای بودند که با تُردَک هنوز بدنیا نیامده درست کردیم و زدیم به دیفار....به شکل قلب وسطش هم جای قاب عکس گذاشتم....که الان بیخیالش شدم، در خانه ای که حریم شخصی نداری عکس...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 اردیبهشت 1395 04:20
یه طومار نوشتم پاک شد دیوارسیمانی بهتر است یا آجری؟ :|
-
دلم میخواد عاشق این ماه بشم...
یکشنبه 19 اردیبهشت 1395 01:08
همین لحظه باران بهاری در حال باریدنه.... آب نیسانه که آسمون داره مرحمت میکنه... شایدم داره با خانواده شهید عزیزمون همدردی میکنه... کسی که یبار دیدمش و فهمیدم غیرت و ناموس حرف اوله براش.... کسی که رئیس بود و کفش واکس میزد... کسی که..... کسی که.... کسی که..
-
لطفا برای ویزیت وقت قبلی بگیرید
شنبه 18 اردیبهشت 1395 13:23
از مزدوج شده ها که گذشت... آنهایی که میخواهند ازدواج کنند،اگر اعتقادات،اخلاق ،رفتار خودشان و فرزندشان برایشان مهم است نه تنها روی اعتقادات فرد مورد نظرشان زوم کنند،رو اخلاقیات خانواده مورد نظر هم باید زوم کنند...درست است که با خانواده اش ازدواج نمیکنید...اما با آنها هستید و زندگی خواهید کرد...کودکتان نوه آنهاست..اگر...
-
حال هر روز من....
جمعه 17 اردیبهشت 1395 03:10
وقتی حس میکنی تو جایگاه خودت اونی که باید باشی نیستی... وقتی هیچ وقت از خودت راضی نیستی...
-
ضااااااایع شد!
چهارشنبه 15 اردیبهشت 1395 14:34
میدانم خیلی بدجنسانه ست که ضایع شدن یک نفر برایت اتفاق خوشایندی باشد،ولی اگر ان یک نفر ادم از خودراضی ای باشد که فکر میکند عالم و ادم برایش میمیرند و خودش و دار و دسته اش هیچ کجا یافت نمیشوند و دُّر نایاب اند،خیلی هم خوب جنسانه ست و هیچ اشکالی ندارد به نظر شخص شخیص خودم! در هر حال،دلم خُنُک شد. یاه یاه یاه
-
واه واه واه
سهشنبه 14 اردیبهشت 1395 17:17
یکی هست خیلی تر و تمیز است و این موضوع جزو افتخاراتش محسوب میشود...یعنی افتخارش این است که با هرروزه جارو کردن حیاط و شستن همه چیز شناخته میشود اما این اعمال تنها پنجاه درصدش صرف تمیزی و وسواس است...پنجاه درصد اصلی این است که اگر پله کمی خاک گرفته باشد واه واه مردم ببینند نمیگویند این چه زنی ست که پله اش خاک دارد،اگر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 01:08
در ان پستی که از دوستان سابقم گفتم یکیشان خیلی احساساتی بود حالا دارد مادر میشود....به پسرش گفته بود" قهرمان" زندگی من..."پسرم "حامی "آینده ی من"... امیدوارم یک جمله ی لحظه ای بوده باشد....امیدوارم تجارب آینده این نگاه را از او بگیرد....امیدوارم یک مادر احساساتی نباشد...امیدوارم!
-
جیک جیک
پنجشنبه 9 اردیبهشت 1395 14:11
دلم جوجه رنگی میخواهد...صورتی و زردش را اما وقتی فکر میکنم اگر بمیرند؟ دلش را ندارم و احتمالا بشینم یک گوشه و سکوت کنم.... دلم جوجه رنگی صورتی میخواهد...
-
و باز...و باز...وباز...وباز هم
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395 01:33
و باز هم خوابیدن سخت شده است...
-
از این دوست داشتنی ها
سهشنبه 7 اردیبهشت 1395 15:16
مثلا یک عصر دلچسب بهاری باشد و برای اولین بار مرا دیده باشی و مثلا از من خوشت آمده باشد و مثلا به من زنگ بزنی و مرا به یک کافه دعوت کنی بهترین لباست را بپوشی و عطر بزنی و مثلا هیجان زده باشی و ندانی برای اولین دیدار گل بردن جایز است یا نه؟ مثلا به هول و ولا بیفتم و ندانم چه بپوشم و در اخر ساده ترین لباسم را تنم کنم تا...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 03:00
ترسیدم.... از دلتنگ نشدن...از آن حس بدی که وقتی به خانه آمدم یقه ام را گرفت.... من امشب خیلی ترسیدم...
-
موجودات فضایی مزاحم!
شنبه 4 اردیبهشت 1395 05:05
اگر بگویند یک آرزویت تا امشب برآورده میشود آرزو میکنم مستر فراموشی بگیرد و فقط من و تُردَک را یادش بماند،بعد من امشب بروم دنبالش گند فیلم هندی بازی را دربیاوریم و دست هم را بگیریم و برویم یک جای دور!خیلی خیلی دور! فقط چون زمین گرد است خیلی دور نشویم که دوباره برگردیم همینجا،یک نصفه ی آن خیلی دور شویم بس است خانه ای...
-
در این حد یعنی!
پنجشنبه 2 اردیبهشت 1395 19:26
مستر جان نیستن و ما کوچ کردیم منزل پدری آنقدر در منزل خودمان وقتی تُردَک می خوابد می رویم کارهای عقب مانده مان را سرو سامان میدهیم و مشغولیم،الان که خوابیده و کسی هم در خانه نیست هعی گشتم لباسی ظرفی چیزی بشویم،آخر هم دیدم خبری نیست چسبیدیم به گوشی! البته قبلش یه سلام و علیکی هم با یخچال کردیم که زد تو دهنمان و یه برو...
-
صدای خِرِچی همی آمد
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 19:21
همین الان که تُردَک مرا ول نموده و مشغول بازی ست و من فرصت کردم گوشی ای دست بگیرم و وبلاگی ورق بزنم و تلگرامی چک بنمایم صدای خرچی همی آمد که "چ"اَش طویل تر از "ر" اَش بود، اگر حدس شما به کاغذ اسا باید بگویم درست است،بلی،تُردَک دفتر تلفن را پاره کرد!
-
دو سه روزه ها
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 18:04
من خودم به شخصه اگر بخواهم مسافرتی جایی بروم ،مخصوصا اگر کوتاه هم باشد،یک دست لباس میپوشم چادرم را سرم میکنم،بدون توجه به مکان مورد نظر راحت ترین کفشم را هم می پوشم و بسم الله دِ برو که رفتیم در طول سفر هم اصلا اذیت نمیشوم و حالش را میبرم اما این آقای خونه!امان از این آقای خونه،هرجایی که میرود مدلش بسته به مکان مورد...
-
تُردَک کوچک من
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 02:40
تُردَک انگار یهویی بزرگ شده است،زود همه چیز را یاد میگیرد و دیگر آن کوچک هیچی ندان نیست امروز بالشت که میدید...لالا میکرد :)))
-
یعنی از اول هاااا...در این حد!
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 02:36
بعضی ها هر چقدر هم خوب باشند نمیتوانی دوستشان بداری مثل ایشون که از اول اولش،در دوران کودکی،اصلا از اولین بار که دیدمش انداخته شد درون انفرادی،درش قفل شد کلیدش هم گم شد تا الان هم پیدا نشد بعد ایشون اومد رفت نشست بیخ ریشمان شد آش کشک خاله،شد پونه دم خونه ماره،شد همین که هست،شد انگشت کوچیکه پا که میخوره به مبل،شد آیینه...
-
صبحی دگر
سهشنبه 31 فروردین 1395 07:10
وقتی آقای خونه بصورت مرتبا و سهوا و اکثرا بی دقتی باعث بیدار شدن تُردَک در این ساعت از روز میشه و تقریبا احساس ناراحتی نمیکنه چون عمدی نبوده پس چیزی بر گردنش نیست*من واقعا نمیدانم سرم رو به کدام طاق بکابانم،آن هم تُردَکی که برعکس خوش غذا بودنش بسیار بسیار بدخوابه....از اذان صبح تا به الان!! من بروم کمی بمیرم.:| *البته...
-
دکتر هلاکویی
سهشنبه 31 فروردین 1395 00:31
دکتر هلاکویی را تقریبا همه می شناسند،حرف های خشنگ خشنگ زیاد میگوید و روانشناس خوبی ست جایی ازش خواندم انسانها چند نوع دادگاه دارند،یکی از انها دادگاه شخصی،یه همچین چیزی ست...یعنی طرف در دادگاه خودش قضاوت می کند...وکیل قاتل مقتول قاضی تماشاچی ،کلا همه چی خودش است..بعد می نشیند در این دادگاه و هعی مجازات میکند حکم میکند...
-
حالا فکر کن با آدم هایی زندگی میکنی که هعی خاطره تکراری تعریف می کنند!
دوشنبه 30 فروردین 1395 11:35
وقتی کسی یک حرف را دوبار بمن بگوید عصبی میشوم خیلی خیلی خیلی جاها به ر وی خودم نمی اورم،ولی از درون بهم میریزم و گاهی هم از بیرون بهم میریزم که همه می بینند چندی پیش متوجه شدم خواهرانم هم مثل خودم هستند،یک بار شد دوبار،دوبار شد سه بار روانشان قاطی پاطی میشود کمی بیشتر که دقت کردم فهمیدم ماجرا از کجا آب میخورد! مادرم!...
-
چشمان ورم کرده مان تصور شود!
یکشنبه 29 فروردین 1395 17:21
همه شانزده ساعتی که تُردَک به صورت گسسته و پیوسته جیغ کشید و زد و لگد انداخت و گریه کرد ،مشکلش عدم کارکرد درست اعضای بیرون روی اش بود!:-[
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 فروردین 1395 02:46
از یازده و نیم شب که تُردِک قصد خواب کرد تا الان،مدام جیغ میکشد،گریه می کند،می خوابد،جیغ می کشد،گریه می کند،می خوابد... نمیدانم چه شده احتمالا دندانش باشد،اخر دوتا دندان بالایش ورم کرده اند... وگرنه سابقه نداشته برای جلب توجه این همه خود را به زحمت بیاندازد ... چشمانم شمع گل پروانه می چینند از خستگی... اوه اوه تکان...
-
از این شهر و از این کاشانه...
یکشنبه 29 فروردین 1395 01:23
خیلی بده جایی که زندگی میکنی،هیچ احساس آرامش نکنی کاش بریم از این شهر و از این محله....
-
امشب هم مثل اون شب..و اون شب...و اون شب...و...
شنبه 28 فروردین 1395 03:04
پدر من استاد از دماغ درآوردنِ خوشی هاست دلم می خواهد بروم رو به رویش بهش بگویم :بابا جان،بعد صد سال که رفتی...من از کدام اخلاق خوشت،صفت بارزت برای بچه هایم تعریف کنم؟؟؟ها؟از کدام؟